عشق خیابانی
 
 
آموزش عاشق شدن
باید بدونی چجوری عاشق شی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو جامعه اتفاقات دردناک عجیبی دیدم از قتل تا خودکشی دیدم جونا دارن یه کلاه بزرگ سر خودشون میزارن بنام عشق و هر کسی هم یک روز دچارش میشه دیدم غم و بدبختی مردم از چار چیزه بیکاری ، خانواده ، عشق ، دین دوست دارم همه خوشبخت باشید از خدا کمک بخواهید من سعی میکنم تو این وبلاگ در باره عشق و خونواده مطالبی اموزنده قرار بدم امید وارم استفاده کنید
آخرین مطالب
نويسندگان
چت با من
شنبه 5 آذر 1390برچسب:, :: 13:1 ::  نويسنده : بردیا

خانم فائزه که دختر نسبتاً نجيب وخوبي هم بود، به واسطه عدم رعايت برخي مسائل شرعي و قانوني، در مسير مدرسه با جواني 20ساله و خوش‌تيپ با يکدستگاه اتومبيل پيکان‌کرم‌رنگ که با تزئينات جالبي به شکل اسپرت درآمده بود آشنا شد. ابتداي کار نگاه‌هاي دزدکي توأم با شرم و خجالت از طرف فائزه بود به گونه‌اي که تا نگاهش در چشمان غلام مي‌افتاد قلبش به شدت مي‌تپيد و عرق مي‌کرد؛ همان چشم‌چراني‌هايي که از يک ناشي از غفلت از جمال دل‌آراي خداي جميل و از سوي ديگر ريشة مشغول شدن ذهن و بازداشته شدن از امور اساسي و فريب خوردن و در نهايت افتادن در دام انحرافات جنسي و فساد و بدبختي‌هاي ناشي از آنهاست، از اين رو نگراني خاصي توام با احساس فريب داشت، فريب ظواهر و جاذبه‌هاي مادي و نظر به شخص غلام و غفلت از شخصيت وي.وي با شرم و خجالت، اين ماجراي مختصررا با يکي از هم‌کلاسي‌هايش در ميان گذاشت. او که دختري بي‌تقوا و فاقد صلاحيت مشورت بود، خنديد و گفت: «خيلي املي! ديوانه! از تو خوشش امده، چرا معطلي» و همين چند جملة بي‌اساس و فريبنده پايه

بدبختي فائزه را رقم زد. از آن جا که وسوسه‌ها و فريب‌هاي شيطان به تدريج و گام به گام صورت مي‌گيرد کم‌کم نگاه‌ها به رد و بدل شدن کلمات و جملات نامتعارف و عاشقانه در ضمن نامه بدل شد.

پس از مدتي با چندين نامه کوتاه، يک روز هنگام خروج از مدرسه که عمداً فائزه ديرتر از بقيه از دبيرستان خارج شد، در يکي از کوچه‌ها غلام را ديد که از وي خواهش کرد سوار اتومبيل شود تا او را برساند. علي‌رغم اين که مي‌ترسيد؛ ترس از اين که مبادا دوستان يا همسايگان او را ببينند، اما ميل دروني و هوس براو غلبه کرده و بر ديدگان عقل واقعيت بين و عاقبت‌نگر او پرده انداخت و بدون اين که دربارة آثار و عواقب خطرناک آن کمي فکر و تامل کند سوار شد.

نوار موسيقي و عطر دل‌انگيز ياس، احساس غريبي در فائزه ايجاد کرده بود. لحظاتي بدبختي مي‌گذشت، چند خيابان آن طرف‌تر بعد از آن که شماره‌هاي تلفن يکديگر رد و بدل شد، با احتياط پياده وبا سرعت به طرف منزل رفت. اولين نگاه مادرش درمنزل، تن او را لرزاند و دست‌پاچه شد، اما زود به خود آمد و به اتاقش رفت. افکاري که سابقاً اصلا به ذهنش نمي‌آمد او را مشغول کرده بود، کمتر تمرکز داشت و به کارهايش خصوصاً دروس و تکاليفش توجه شده بود. زمان به تندي سپري مي‌شد و وي هر روز خود را به غلام بيشتر وابسته مي‌ديد و لحظه‌اي از فکر او غافل نبود. اخيراً هم چندکادو از او دريافت کرده بود.

نوشته‌ها و سخنان زيباي غلام که او را فرشتة رؤهايش خوانده بود و مونس تنهايي و قلب عاشقش مي‌دانست! غرور ويژه‌اي به فائزه بخشيده بود. عکس زيباي خودش را که درکنار رودخانه زيباي... گرفته بود و به کارت پستال بيشتر شبيه بود داخل پاکتي گذاشت و جملاتي نيز در پاسخ به ظاهر زيبا اما در واقع فريبندة غلام نوشت و فردا در مسير مدرسه به او بدهد. ناگهان پشيمان شد، و افکار مختلفي به ذهنش هجوم آورد، تا ساعاتي از شب خوابش نمي‌برد، ولي سرانجام شک و ترديد جايش را به يقين داد و با اين توجيه ناشايست که«به زودي با او ازدواج خواهم کرد و جاي هيچ نگراني نيست» خود را فريب داد؛ همان توجيهات و خودفريبي‌هايي که بسياري را به دام شکارچيان هوسباز انداخت و زندگي و روزگارشان را تباه ساخت. در همين افکار و خيالات بود که خواب چشمانش را ربود.

با صداي پدرش کم‌کم داشت عصباني مي‌شد از خواب بيدار گشت، ديرش شده بود، با عجله و بدون خوردن صبحانه به مدرسه رفت، در تمام روز آن‌چنان فکرش مشغول شده بود که ناگهان به خود مي‌آمد و متوجه مي‌شد که اصلاً حواسش در کلاس درس نيست و از تدريس معلمان، هيچ بهره‌اي نبرده است. گاهي هم کلاسي‌هايش به پهلوي او زده و مي‌گفتند فائزه خانم هوايي شده‌اي؟! کجا رفته‌اي؟! و از کنارش مي‌گذشتند.

هنگام تعطيلي غلام مثل سابق انتظارش را مي‌کشيد فائزه عکس و نامه را به وي داد و به طرف خانه رفت. به محض رسيدن به منزل، تلفن زنگ زد، دويد و گوشي را برداشت، مدتي صحبت کرد و در پاسخ سوال مادر که چه کسي است، گفت يکي از هم‌کلاسي‌ها. مدتي به همين منوال گذشت و هر روز بيشتر به غلام وابسته مي‌شد.

تا اين که يک روز سرد زمستان به اتفاق پدر و مادرش براي عيادت يکي از بستکان به بيمارستان رفتند. هنگامي که از محل خارج شدند، ناگهان فائزه ماشين غلام را ديد که روبروي بوتيکي پارک کرده است. به شدت ترسيد که نکند غلام او را ببيند و با حضور پدر و مادرش حرکت مشکوکي بکند و رسوا شود. خيلي هول کرده بود، خود را جمع و جور کرد، مقداري که نزديکتر رفتند با کمال تعجب غلام، مرد رؤياها و مرد آرزوهايش را که لحظه‌اي از فکر او غافل نبود، ديد که قه قه و نشاط و هيجان وافر در حالي که سيگاري به لب داشت و دختري بسيار بدحجاب و لوس شانه به شانه‌اش مشغول انتخاب لباس بود، مشاهده کرد.

دنيا گويي روي سرش خراب شد، چشمانش تار شده بود، حالت تنفر و انزجار پيدا نمود، به گونه‌اي که اطرافيان متوجه شدند که فائزه حال خوشي ندارد ولي متاسفانه والدينش به سادگي از آن گذشتند تا به منزل رسيدند!

او به اتاقش رفت، گويا دنيا به آخر رسيده بود خيلي ناراحت بود، حوصله حرف زدن نداشت، شام نخورده خوابيد، دلش مي‌خواست ديگر زنده نباشد، عجب فريبي خورده بود! صبح با حالت نگراني و افسردگي از خواب بيدار شده و بدون خوردن صبحانه به مدرسه رفت، اما چقدر جاي تعجب و تأسف از سنگين بودن اين خواب غفلت پدر و مادر ش که با مشاهده اين همه حالات غيرطبيعي دخترشان که به منزلة آژير هشدار و خطر بود، ولي در عين حال بيدار نشده و به خود نيامدند.

تا ظهر که مدرسه تعطيل شد گويا يک سال طول کشيد، هنگام تعطيلي دبيرستان در محل هميشگي ماشين غلام را ديد، به گونه‌اي که غلام را ببيند با چهره‌اي برافروخته و بسيار دلخور برخلاف هميشه از کنار او گذشت. اصرار غلام بي‌فايده بود. تماس‌هاي مکرر تلفني با قطع تلفن از ناحية فائزه نتيجه نداد. در آخرين تماس، غلام با التماس و اصرار خواهش کرد که فقط يک لحظه به سخن او گوش کند. فائزه که قلباً راضي قطع تماس نبود و هنوز صداي غلام به وي آرامش-کاذب- مي‌داد، گوش کرد. ابتدا غلام سعي در توجيه داشت، اما موثر واقع نشد و سخنان دروغ و فريبانه او بي‌فايده بود. با پرخاشگري فائزه به تدريج غلام نيز از لحن ملتمسانه به حالت تندي و پرخاش متوسل شد.

سرانجام کار به تهديد رسيد و آخرين جمله او اين بود: «هنگامي که عکس و نامه‌هايت را براي ادارة پدرت پست کردم، مي‌فهمي که با چه کسي طرف هستي!» مثل اين که ناگهان دماي هوا به 30درجه زير صفر سيده بود. فائزه با شنيدن اين جمله خشکش زد، اصلاً انتظار اين سخن را نداشت، دهانش خشک شده و عرق سردي روي پيشانيش نشست، نزديک بود از هوش برود، با زحمت گفت: خيلي نامردي!

حالا اين غلام بود که تهديد به قطع تلفن مي‌کرد و به ظاهر مي‌خواست خداحافظي کند و فائزه حرف مي‌زد. پيشنهاد آخر غلام اين بود که اگر عکس و نامه‌هايت را مي‌خواهي به آدرس... بيا تا با هم راجع به قضيه ديروز صحبت کنيم و از اشتباه درآيي و هم اگر نپذيرفتي مدارکت را بگير و برو، اما بدان که من هنوز تو را دوست دارم! همان سخني که بهترين حربة جوانان حيله‌گر هوسباز است براي به دام انداختن دختراني که از روحيه اين گونه مردان از خدا بي‌خبر غافلند و به جهت داشتن صداقت و احيايات و عواطف سرشار زنانگي و نيازمند به محبوب بودن، خيلي زود فريب چنين سخناني به ظاهر جذاب و محبت‌آميز را مي‌خورند.

تلفن را هر دو بدون خداحافظي قطع کردند. فکرهاي پريشان، احتمالات سوء، احتمال اشتباه و شک بي‌جا و... و ده‌ها فکر ديگر مثل خوره به جسم ظريف و لطيف فائزه حمله کرده بود.

فردا در مدرسه ماجرا را براي دوست نزديکش، همان کسي که اولين برخورد با غلام را به او گفته بود مطرح کرد؛ يعني همان دوست ناباب و خدانترسي که در مشورت اول به وي خيانت کرد و با سخنان مسخره‌آميز و در عين حال ترغيب آفرين او را سخت گرفتار نمود، مجدداً به او خيانت نمود و گفت:

«قند نيستي که آب شوي، برو سر قرارت و خرش کن و مدارکت را بگير. بهتر از اين است که آبرويت پيش پدر و مادرت برود. تازه اگر بفهمند که واي به حالت، بيچاره مي‌شوي!»

شبيه همين سخنان خام و نسنجيده‌اي که بسياري از دختران مي‌زدند و خود را زرنگ‌تر از آن مي‌دانستند که دردام بيفتند، اما در عين حال قبل از بسياري از هم‌صنفان خود، طعمه شکارچيان شهوت طلب شدند و سرماية خود را باختند. به راستي آيا خيانت و فريب اول وي کافي نبود که فائزه بيدار گشته و ديگر با اين گونه دوستان ناسالم معاشرت نداشته و مشورت ننمايد؟!

فائزه با دنياي از غم و اندوه، مردد و مستاصل شده بود. در آستانة امتحانات آخر ترم بود، نگراني امتحانات از يک طرف، نگراني عکس و نامه‌ها از طرف ديگر و برباد رفتن رؤياهايش از همه مهمتر او را از خواب و خوراک و نشاط انداخته بود. ديگر چهرة غلام را معصوم و پاک نمي‌ديد. در دلش کمتر به او علاقه داشت. در فکر آبرويش بود و اين بود که چگونه بدون آن که خانواده‌اش متوجه شوند از اين مهلک نجات يابد.

روز بعد غلام مجدداً تلفن زد، فائزه با سردي پاسخ او را داد و نهايتاً بعد از چند دقيقه صحبت قرار شد بعدازظهر ساعت 30/6 به بهانه‌اي از خانه خارج و به سراغ غلام برود. فائزه با صداقت به سمت محل قرار حرکت کرد، اما اي کاش نمي‌رفت، اي کاش مشکل خود را با يکي از دبيران و مسئولات مدرسه و يا لااقل با نيروي انتظامي در ميان مي‌گذاشت، اي کاش آن فريب‌ها و دروغ‌ها و تهديدهاي غلام که حکايت از دام پنهان بر سر راه فائزه مي‌کرد وجدان خفته او را به طورکامل بيدار کرده و به حقيقت و شخصيت غلام پي مي‌برد.

وي همين که وعده‌گاه که منزل مسکوني خواهرغلام بود رسيد، مشاهده کرد که چندين نفر از دوستان بي‌شرم وحياي غلام به همراه او انتظارش را مي‌کشند، همان کساني که با غفلت از مراقبت الهي و دادگاه بزرگ آخرت که سد بزرگي براي آزادي بي‌قيد و شرط کام‌جويي‌ها و بهره‌گيري از لذت‌هاي حيواني است، مي‌گويند بايد خوش بود و از هرچيزي لذتي چشيد، هرچند موجب خروج از دايرة عفت و انسانيت و تجاوز به حريم ناموس ديگران باشد. سرانجام فائزه در دام تنيده شده گرفتار گشت و شد آنچه که نبايد مي‌شد...!

شکي نيست که اگر او کمي با فرهنگ قران آشنا بود، آموخته بود که در چنين مهلکه‌هايي بايد يوسف نوجوان فقط پناه به خداوند متعال جست و با استمداد از او، به مقدار توان در صورت امکان از مهلکه فرا رکرد، يقيناً اگر اين راه را طي کرده بود امدادهاي الهي به سراغ وي آمده و او را نجات مي‌بخشيدند، چرا که سرچشمه‌هاي اميد نزد خداوند تبارک و تعالي سرشار است. او وعده فرموده که دعاکنندگان را استجابت و استغاثه کنندگان را فريادرسي و دل‌سوختگان گرفتار را نجات مي‌بخشد.

اما حقيقت امر اين است که پويندگان اين راه تنها کساني هستند که در زندگي بالاخص به هنگام مواجه شدن با معصيت، خداوند متعال را در نظر گرفته و از اصول عفاف و تقوا خارج نشوند، اما کساني که از ويژگي‌ها بي‌بهره و يا ضعيفند، معمولاً در اين گونه مهلکه‌هاي نيز از آن پناه بي‌پناهان غافل نمي‌باشند، در نتيجه بدو پناه نبرده و دست نياز و کمک به سوي او دراز نخواهند کرد، تا اين که امدادهاي غيبي به ياري آنها بشتابند. بدون ترديد اينها نيز اگر در آن لحظات بحراني به چنين پناهگاه امني پناهنده شوند نجات خواهند يافت.


نظرات شما عزیزان:

shakira
ساعت9:24---26 آبان 1393
سلام ممنون که دخترا رو آگاه می کنید. به شخصه خیلی بهره بردم. من واقعا به این صحبت ها نیاز داشتم..پایدار و موفق باشید انشاالله....


ن
ساعت19:13---16 خرداد 1391
<

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





آخرین مطالب
پیوند ها


 
 
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است